شعری از نیما یوشیج
میتراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک غم این خفته وچند
خواب در چشم ترم میشکند نگران با من استاده سحر
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان با خته را
بلکه خبر در جگر
لیکن خاری از ره این سفرم میشکند
نازک آرا ی تن ساقه گلی
که به جانش کِشتَم وجان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند
دست ها میسایم
تا دری بگشایم
بر عبت میپایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته ی شان
بر سرم میشکند
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در میگوید با خود
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم میشکند
پایان